مجمل التواريخ و القصص و اعتبار آن
مجمل التواريخ و القصص و اعتبار آن
کتاب مجمل التواريخ و القصص، در موضوع تاريخ ايران و جهان تا سال 520، نخستين بار توسط ملک الشعراء بهار (تهران، زوّار، 1318 ش) به چاپ رسيد. يک چاپ عکسي از يکي از نسخِ آن (در کل چهار نسخه از آن شناخته شده است) آقاي ايرج افشار و محمود اميد سالار ارائه کردند که در سال 1379 در تهران چاپ شد. سومين چاپ آن در سال 2000 ميلادي با تصحيح تازهاي از سيف الدين نجم آبادي و زيگفريد وِبِر در آلمان به بازار آمد. در اين چاپ متن کتاب تا صفحه 407 است و باقي کتاب تا 473 فهرست اعلام و ديگر فهارس. نيم ديگر کتاب که به صورت فرنگي، يعني از چپ صفحه گذاري شده، شامل 433 صفحه، شامل توضيحاتي (به آلماني) درباره نسخ کتاب و نيزفهرستي طولاني از نسخه بدلهاست. همه ارجاعات ما در اين مقاله، به همين چاپ خواهد بود.
در مقدمه ملک الشعراء و محمد قزويني بر چاپ سال 1318ش و نيز در مقدمه چاپ جديد آن توضيحاتي درباره کتاب و مؤلف آمده است. به علاوه، آقاي پرويز اذکايي شرحي درباره اين کتاب و مؤلف آن که بر اساس شواهدي از کتاب همداني بوده، در تاريخنگاران ايران آورده و تلاش کرده است تا مؤلف ناشناخته آن را با توجه به اشارتي که در کتاب آمده، ابن شادي اسدآبادي بشناساند [1] . اين اشارت بر اساس همان است که مؤلف خود در کتابش نوشته: و چنان خواندهام در کتابي به خط جدّم مُهَلّب بن محمّد بن شادي (ص 269). اشارات خاص مؤلف به رويدادهاي همدان، همداني بودن او را تأييد ميکند. براي مثال، ميتوان از آگاهيهايي ارائه شده از سوي وي درباره سادات همدان که بسيار ريز و جزئي است، ياد کرد (ص 355). يک جا هم درباره اسدآباد شرحي داده که نظريه اسدآبادي بودن او را تقويت ميکند و در پايان اين که «و همه مردمش غريب دوست باشند» (ص 402).
وي در ذيل پادشاهي بلاش بن فيروز هم اطلاعاتي درباره ناحيهاي که ميزيسته به دست داده مينويسد که بلاش دو شهرعمارت کرد «يکي بالاش آباد به ساباط مداين، و دوم به جانب حلوان و بلا شفرّ خوانند، و اکنون خرابست، و بدين حدودِ ما اندر صورت او بر سنگي نگاشته است و پيرامون آن مانند نقش است که آن را ندانند خواندن، و بر تلّي نهاده است، و از آن جنس سنگ کبود بدان نزديکي نيست، و اکنون آن تلّ را پيرامونش دهي است که بدان صورت باز خوانند دون ولاش. و هم بدين حدود ولاشجرد شکارگاه وي بوده است، و اثر ديوار شکارگاه از سنگ بر دامنِ کوه بزرگ که آن را خورهند خوانند، هنوزپيداست» (ص 59).
مؤلف، اطلاع ديگري از خود بر جاي نگذاشته جز آن که، در همان صفحه پيشگفته، کتاب ديگر خود را که تاريخ برامکه بوده، معرفي کرده است: «و اخبار برامکه بسيار است، از عهد برمک تا آخر دولت. و من آن را کتابي مفرد ساختمام و ترتيبي نهاده روزگار دولت ايشان را. و آنچه کردهاند در حق مردم و روزگار محنت و سبب آن، و آنچه بر سرِ ايشان آمد» (ص 269). وپيداست که ارادتي خاص به برامکه داشته است (بنگريد: ص272).
هرچه هست، در اين ترديدي نيست که مؤلف، چنان که تصريح کرده است رخدادهاي موجود در کتابش را تا سال 520هجري نوشته (بنگريد: ص 7، 17، 197، 319، 327) و تاريخ عالم و از جمله ايران را تا اين سال به اختصاص و اجمال نوشته است:
و ما اکنون به سرِ احوال و حوادث از اول هجرت باز رويم، تا سنه عشرين و خمس مائه، در نسق خلفا من بعد خلفا (ص 197).#
اما اين بدان معنا نيست که مؤلف تا حوالي همين سال در قيد حيات بوده است. وي در صفحه 406 درباره «تميشه» ]طبرستانقديم[ مينويسد: «و در سنه تسع و ثمانين و خمسمايه ]589[، ملک طبرستان، اردشير بن الحسن، تجديد عمارت آن فرمود». آيا اين تاريخ درست است؟
وي در بيان ترتيب خلفا، سلسله عباسيان را تا زمان مسترشد عباسي (512 ـ 529) آورده است: و صاحب تصنيف اين کتاب ذکر خلفا تا بدين جايگاه کرده است. همانا که مدت اين قدر يافته است.اگر کسي را مراد باشد، الحاق ديگر خلفا ميکند تا بدين عهد (ص299). وي رخدادهاي مربوط به دو شاخه سلجوقي را هم يعني سنجر (سلطان اعظم) و محمود بن محمد بن ملکشاه (سلطانمعظم) را به اعتبار اين که «در اين عهدست» به هم متصل کرده است (ص 317). همزمان اين دو، المسترشد، خليفه است که به قول او باز «اين هر سه دولت متصل است با هم» (ص 319). مؤلف کتاب را سال 520 نوشته که هشت سال از خلافت مسترشد گذشته بوده و خود در ص 18 به اين مطلب تصريح ميکند. وي از المسترشد با تعبير «ادام الله علوّها و حرّس مجدها و سموّها و...» ياد کرده که نشان حيات اوست. همين طور از سلطان سنجر و ولي عهد او که با تعبير «أعزّ الله دولتهما و ضاعف اقتدارهما» ياد کرده است (ص 7 ـ 8). وي همان جا اشاره دارد که پس از آن سال «هرچه حادث شده است و شود از سنه عشرين وخمس مائه، هم برين سان مختصر در آخر اين مجلد ياد کنيم تا کتاب از هَندام بنرود» (ص 320)
با توجه به آنچه گذشت ذکر تاريخ 589 چه توجيهي دارد؟ به نظر بعيد ميرسد، وي جزئيات فراواني را از سالهاي ميان 510 تا 520 به دست داده و از جمله اشاره به همدان شهر خود دارد، که بعيد مينمايد پس از آن تا يک دوره چند دههاي زنده بوده باشد. بنابرين، يا آن تاريخ خطاست يا ديگري در آن کتاب مطلبي به آن تاريخ افزوده است. اين احتمالي است که قزويني هم در مقدمهاي که بر چاپ بهار نوشته آورده است [2].
عنوان تواريخ و قصص در نام کتاب، به معناي ياد از سالها و داستانهاي تاريخي، والبته آنچه تاريخ واقعي تصور ميشود، بايد معنا گردد. وقتي از ابومعشر منجم (به واسطه کتاب تاريخ حمزه اصفهاني)[3] نقل ميکند که «بيشتر تواريخ فاسدست» (ص 9) مقصودش سالها و تاريخهايي است که براي ملوک ذکر کردهاند. تعبير قصص هم، به همان معناي قرآني آن است. وي به اين مطلب در آغاز قصه حضرت يوسف تصريح کرده است که «قصه او سخت مشهورست و نيکوتر» (ص 153). بنابرين مقصود او از قصص، معناي جديد آن يعني ارائه داستانها وافسانهها نيست.
ترتيب نگارش کتاب، بسيار منظم است. نگاهي به فهرست طولاني که مؤلف در آغاز داده نشان ميدهد وي تحت تأثير روشهاي معمول، تاريخ را بر حسب سلسلهها و با ملاحظه اهميت و اعتبار آنان، و نيز نزديکي و دوريشان از ايران تدوين کرده است. به علاوه، در جاي جاي کتاب به ارائه فهرست پادشاهان و تواريخ مربوط به آنها و نيز جداولي براي معرفي شاهان و القابشان به دست داده و تأکيد ميکند که «من آن را در اين جدول جمع آوردم، تا آسان باشد» (ص 321). اين جداول تا صفحه 331 ادامه دارد. در بخش مکه و مدينه و بيت المقدس، نقشه هايي هم از مکه و مدينه و مسجد اقصي کشيده است تا«بيننده را معني آن آسانتر باشد» (ص 376). سور روميه (379) و مناره اسکندريه (ص 380 ـ 381) هم تصوير شده است.
در مقدمه فارسي چاپ جديد روي دو سه نکته درباره ويژگيهاي کتاب تکيه شده است که نکاتي است سودمند اما با توجه به اهميت اين اثر، از ابعاد مختلف، به هيچ روي کافي نيست. اين اثر
اولا به لحاظ محتوا، يعني اطلاعات تاريخي،
ثانيا به لحاظ منابع،
ثالثا شيوه تاريخنگاري،
و رابعا تاريخنگري موجود در آن اهميت بسيار زيادي دارد.
بر اين مطالب، بايد ارزش ادبي آن را هم که از اهميت فوقالعادهاي برخوردار است، افزود.
مؤلف کتابش را در 25 باب سامان داده و فهرست ابواب و فصول داخلي برخي از ابواب را هم در همان فهرست يادآور شده است (صص 3 ـ 7). تقسيمبندي او جالب توجه، کامل و شامل تمامي آن چيزهايي است که در يک تاريخ عمومي ـ که نياز به جغرافيا هم دارد ـ مورد نياز است.#
ارجاع به منابع
بدين ترتيب، يکي از وجوه اصلي کتاب وي، همين است که نه تنها در مقدمه اشارتي به منابع دارد، بلکه پس از آن هم، کمتر جايي است که به تفکيک نقل از هر کتاب را ننماياند. مؤلف ميداند که کارش گردآوري مطالب از منابع مختلف بوده و براي اين کار هم زحمت فراوان کشيده است. طبعا ممکن است افراد ساده لوح تصور کنند که او ترکيبي از چند کتاب فراهم آورده، اما دانايان ميدانند که وي براي سازگار کردن مطالب و تدوين يک تاريخ عمومي جامع، حتي با وجود کتابها، چهاندازه رنج برده است:
و بر خداوندان عقل پوشيده نماند که، اگرچه از کتابها نقل کرده شده است، چه مايه رنج کشيدهايم در اين تأليف. و مرا اين انديشه ازآن برخاست که سخن پادشاهان عجم و نسق و سير ايشان همي رفت. مهتري از جمله بزرگان حاضر بود به اسدآباد. از من هر چيزي ميپرسيد، به حکم آن که شناخته بود هوس من به کتاب خواندن و مشافهه. آنچه بر خاطر بود گفته همي شد. و بر بديه بر سر شراب دو سه درج بنوشتم در اين معنا. پس باطل کردم بعد مدتي. و انديشيدم که چون يادگاري بخواهد ماند درآن تأملي بهتر ميبايد کرد، و رنج بردن تا از آن فايدتي حاصل شود. و اگر نه ضايع بماند... پس عزم محقّق کردم بر تأليف اين کتاب... و ابتدا کرده شد اندر سال پانصد و بيست از هجرت پيغامبر (صلي الله عليه و آله) (ص7).
از اين عبارت، چنين به دست ميآيد که انگيزه اصلي مؤلف ما، ثبت اخبار پادشاهان عجم بوده و اخبار ساير ملل، از نگاه مؤلف، طفيلي آنهاست. بنابر اين بيشترين اطلاعات را درباره منابع تاريخي آن بخش به دست داده است. با اين همه، نسبت به بخشهاي ديگر هم ميکوشد تا به منابعي دست يابد و اگر منبع منحصري به دست آورد از آن استفاده کند.
مؤلف مجمل ميداند که متون با يکديگر اختلاف دارند اما چه ميتوان کرد؟ به هر حال، بايد بر اساس همانها تأليفي پديد آورد.اين کاري است که او انجام داده و در مقدمه (ص 2) بدان تصريح کرده است. اما اين مسأله براي وي چندان مهم است که باز در بحثي که تحت عنوان آغاز کتاب آورده، به آن پرداخته است. وي براي ايجاد اطمينان در مخاطب خود، به تلاش خويش براي گردآوري منابع اشاره کرده و تأکيد ميکند که در اين زمينه جديت لازم را به خرج داده است. به علاوه، آنچه وي آورده، اگر نامعقول مينمايد، مسؤوليت آن بر عهده او نيست. با اين حال، نبايد کسي تصور کند که وي فقط نقّال است و جامع اخبار، بلکه تأکيد دارد که در اين راه واقعا رنج کشيده است:
و غالب ظنّ من آن است کهاندر مطالعت بسياري کتابها جدّي تمام نمودهام. و احتياطي بليغ اندر آن بجاي آورده. و تا به مقصود رسيدن از اخبار ملوک عجم، اين تاريخها خود کتاب مفرد است، پرفوايد. و آنچه نبشته شد، بجز آن نيست که خواندهام. و الاّ ما شاء الله سهوي نرفته باشد. و ملتمَس آن است که چون خوانندگان در آن خطايي و طغياني شناسند نامعقول، مؤلف را بدان معذور دارند که الاّ أقاويل متقدمان نبايد شناخت. هر چه يافتم، جمع آورده شد. و هيچ سخن فرو نگذاشتم مگر عبارتْ نقل کردن. و ترتيب بر اين سان. # بعضي از تازي به پارسي ترجمه کردن که عادت نطقِ وقت است. و اختصار اندر وصفها، تصرّف زيادتي در آن نرفته است. و بر خداوندان عقل پوشيده نماند که، اگر چه از کتابها نقل کرده شده است، چه مايه رنج کشيدهايم در اين تأليف (ص 7).
از نقلهاي وي چنين به دست ميآيد که براي هر بخش ازتاريخ، به منابع خاص آن مراجعه کرده است؛ اعم از آن که به تازي باشد، يا پارسي. در اين ميان، تاريخ ملوک فرس يا عجم، براي وي از اهميت فراواني برخوردار بوده و به همين جهت، فهرستي از منابع خود در همان مقدمه بيان ميکند. به علاوه در جايهاي ديگر کتاب هم گاه بر اين نکته پاي ميفشرد که: ما از هر مقالت که موبدان و صاحب روايت دعوي کنند که از کتب قديم به جهد بيرون آورده و درست کرده، نبشتيم مختصر. (ص70).
اشاره وي به آثار متعددي است که از قرن سوم تا روزگار وي بر اساس اخبار کهن و خداي نامهها و روايات موجود نزد موبدان نگاشته شده و جمعآوري متون پيش بوده است. براي نمونه، در آغاز بحث اين که در روزگار هر پادشاهي، کدام پيغمبر بوده مينويسد: چنين يافتيم از کتابهايي که جمع کرده شد که... (ص 71).
وي به هر حال، هم در انديشه اختصار بوده، هم در انديشه گزينش آنچه صحيح است. به همين دليل در پايان باب دهم آورده است:
بيشتر از اين ذکر کتاب نديدم که از آن اين قدر جمع شايست کردن. و بسيار تفحص کردم. اگر چه سخنهاي بسيار است، اين صحيح است (ص 76).
جستجوي وي براي يافتن منابع، از جاي جاي کتاب به دست ميآيد.
زماني که منبع منحصري را در بخش خاصي از تاريخ بلاد به دست ميآورد، ذوق زده شده اطلاعات بيشتري درباره آن به دست ميدهد. براي نمونه، درباره تاريخ هندوان، اطلاعات کمي در دنياي اسلام بود، و مؤلف ما در اين باره، نسخهاي يافته و توضيحات مناسبي درباره آن داده است:
کتابي ديدم قديم از آنِ هندوان که ابوصالح بن شعيب بن جامع از زبان هندوي به تازي ترجمه کرده بود، و ابوالحسن علي بن محمد الجيلي، خازن دارالکتب جرجان، در سنه سبع عشر و اربع مائه]417[ آن را به پارسي کرده بود از بهر سپهبدي از آنِ ديلمان. و کتاب به خط ناقل بود بدين تاريخ. و چنان که عادت حکمتهندوانست سخنها بر زبان ددگان و مرغان گفتن بر سان کليه و دمنهاند رين کتاب بسيار آورده است. و من اصل پادشاهان و قصه مختصر اندر آوردم و نقل کردم، زيرا که هيچ جاي ديگر نيست. و الله اعلم (ص 83 ـ 84).
مواردي ديگري هم هست که وي گويد فلان مطلب را در کتاب همدان ديده و سپس تأکيد ميکند که «و در جاي ديگر نديدم» (ص 116). درباره وليعه از شاهان يمن هم مينويسد: «هيچ اخباري از وي نخواندهام، مگر اين تاريخ ملکش که نوشتم وايزد تعالي داناتر است» (ص 130). اين تعبير چندين بار درباره پادشاهان آل منذر عراق هم تکرار شده است (ص 137).
در بخش تاريخ يونان و پادشاهان آن نواحي، در همان آغاز تأکيد ميکند که منبعش از کتاب حمزه اصفهاني است. منبع حمزه هم در اين بخش از کتاب حبيب بن نهر بن مطران موصلي است که متني را که در اصل يوناني بوده و به تازي ترجمه شده بوده، در اختيار داشته است. در همانجا، مطلب تکميلي درباره ابتداي سلطنت در يونان از تاريخ طبري آورده و سپس تأکيد ميکند که آنچه آورده از تاريخ حمزه است: «و سياقت برين جمله که نوشته شد از تاريخ حمزه چنين گفته است که...» (ص 96).#
در مواردي هم از اين که هيچ منبعي درباره مطلب خاصي نيافته، به نوعي از اين که مطلبي ننوشته، اظهار عذرخواهي ميکند که «و او را هيچ ذکري نخواندهايم که از آن چيز نقل شايستي کردن» (ص 99). يا درباره پادشاهي ديگر گويد: «وي را هيچ ذکر نيافتيم بعد از اين قدر» (ص 102).
مؤلف ما به فارسي و تازي ميخوانده است. درباره منابع فارسي که روشن است، درباره تازي، گاه تصريح ميکند: «و من آن را به کتابي تازي اندر يافتم، و اين جايگاه در آوردم» (ص 99).
مؤلف مطالب مربوط به يک موضوع را گاه از چند کتاب ميگيرد، و تصريح ميکند که تفاوتها چه اندازه است و او با آنها چه کرده است: «پس ما شرح اين کتب و تاريخ جرير بدين موجب نوشتيم و اعتبار کرده شد، اندکي متفاوت بود، مگر اندر لفظ نامها تغير بود از آنچه در تاريخ جرير طبري است» (ص 109)
وي همان طور که تاريخ خلفا را از تاريخ جرير يا تاريخ حمزه اصفهاني نوشته، يا تاريخ هندوان را از آثار آنان استفاده کرده، در بخش دولتهاي مختلف هم کمابيش به اين امر توجه داده است. براي مثال، درباره اخبار بويهيان مينويسد:
و من اين تاريخ را از مجموعه بوسعد آبي بيرون آوردم که شاهنشاه (مجدالدوله بويهي) او را به آخر عهد وزارت داده بود، مردي عظيم فاضل و متبحّر اندر انواع علوم بوده است (ص 312). [4]
منبع ديگر او در تاريخ ديالمه، کتاب التاجي است که خود تصريح ميکند که صابي مؤلف آن، «اخبار ديالم به شرح گفتهاست» (ص 301).
در بخش تواريخ غزنويان هم نويسد: و مرا اين تاريخ، از املاي امير عمادي محمد بن الامام السنجري الغزنوي ـ حفظه الله ـ معلوم شد و آن را به محل اعتماد توان داشت (ص 313). پس از آن به تک نگاريها يا به گفته خودش کتابهاي مفرد که درباره رخدادهاي اين دوره نوشته شده مانند يميني و بيهقي و«ديگر مصنفات» اشاره کرده است (ص 313).
مؤلف در جايي از کتابش، شرح حال اجمالي از امامان شيعه تا امام يازدهم را آورده و آنچنان که خود مينويسد آنها را از يک کتابچه به طور يکجا نقل کرده است: و آن جزو که اين نسب و تاريخها بر آن نوشته بود، بيش از اين ذکري نداشت (ص 354).
فصلهايي که مطالب آن پراکنده است و هر مطلبي بايد از جايي باشد، اين يادآوري در ابتدايش صورت گرفته است که«اين باب را تأليف کردم بر جمله آنچه يافتم اندر کتابها» (ص 333). البته همانجا هم گهگاه مطالب نقل شده، ارجاع ويژه خود را دارد.
به جز کتاب، اشاره اندکي وجود دارد که وي از مآخذ اسناد استفاده کرده باشد. در يک مورد با اشاره به اسنادي که توقيع القائم عباسي را داشته، درباره امضاي او «ما الثقة الاّ بالله» نويسد: و من به خطّ او ديدم در ميان حجّتهاي قديم» (ص 297).
ارزيابي منابع
آگاه باش که اندرين تاريخها، روايات بسيار است. و هر گروهي و مذهبي در آن مقالتي ساختهاند، و از نوعي گويند، و هرگز اين خلاف برنخيزد. و کس را تحقيق آن معلوم نشود. و خداي داناتراست به کيفيت آن. و چون قومي تاريخها نهادندي از وقت آدم و طوفان نوح ـ عليهما السلام ـ و غير ازآن، باز چون قرني و ديني ديگر ظاهر شدي، بر آن روي کردندي. و ما از هر معني چيزي بگوييم اندک.#
ابوالمعشر المنجّم [5] چنين گويد که بيشتر تواريخ ] يعني سالها[ فاسد است از جهت آن که روزگار دراز در آن راه يافته است. و چون از لغتي و نبشتهاي با ديگر لغت تحويل کردهاند تفاوت افتاده است، و ناقلان سهو کردهاند، چون جهودان را که با يکديگر خلافست از ميان آدم و نوح عليهم السلام و ديگر پيغامبران، از آنچه نقل کردهاند از عبراني. و تفاوت سبب آن است که آنچه در دست سامره است خلاف ديگر جهودان است از عبارت. و يونانيان را خلافست که نقل هفتادگانه ايشان مخالف نقل ديگران است. و هم از عبراني گرفتهاند، و بسياري خلل پارسيان را همچنين و سهو ظاهرست اندر تواريخ... و همچنين در عدد سالهاي پادشاهان مخالفند. (ص 9).
اين توضيحات مربوط به تواريخ دنياي قديم تا پيش ازاشکانيان است. اما تاريخ دوره اشکاني هم چندان دقيق نيست: «و اندر روزگار اشکانيان کمتر پرداختند، از اضطراب، و اندکي پرداختند به علم جستن، و چند کتاب خوارمايه تصنيف ساختند».
حرکت تاريخ نويسي، به معناي تعيين سال از نگاه وي از زمان اردشير بابک آغاز شد. او بود که «تاريخ فرمود نهادن از پادشاهي خويش. و راغب بود به علم جستن. باز موبدان جمع شدند و بسياري کتابها بساختند. و بعد از آن ملوک بنيساسان همان طريق نگاه داشتند. و درستتر از همه تواريخ، ساسانست».(ص 10). وي به عنوان شاهد از حمزه اصفهاني نقل ميکند که وي گفته است: من در تاريخ آل ساسان رنج بردم به دست کردن، و بيش از آن دل نبستم که در آن خلاف بود بسياري». (ص 10).
براي مؤلف مجمل اختلاف در سالها يک مسأله مهم است. بخشي از آن مشکل، براي نمونه «از لفظهاي عبري» و انتقال آنها به ساير السنه است. اظهار نظرهاي منجمان نيز بر اين اختلافات افزوده است. مثلا در مقابل آنچه در تورات راجع به تاريخ آدم تا اين زمان آمده، با آنچه در اوستا هست، «منجمان چيزي همي گويند اندر تاريخ که همه مقالتها بدان ضايع گردند». نظر آنها اين است که عمر دنيا تا زمان متوکل «چهار هزار هزار و سه بار وسيصد هزار و بيست هزار سال بوده است به سالهاي آفتاب».
نکته ديگر، آن است که برخي سنوات را به آفتاب حساب کنند و برخي به ماه: «از جهت آن که به زمين يونان و قبط و روم وسريانيان و پارس از سير آفتاب شمرند و هندوان و عرب و جهور و ترسا و مسلمان از سير قمر حساب کنند. پس اختلافها افتد.» (ص 10). پس از اين بحثها، عاقبت بر اساس آنچه در منابع «يافته» و «اعتبار کرده» فهرستي از سالهاي ميان انبيا و ملوک به دست داده است (12 ـ 17) آخرين سال، سال512 است که مينويسد: «تا بدين عهد که تصنيف اين کتاب ساخته شده است».
مؤلف درباره تاريخ گزاري اعراب، اشاره ميکند که آنان «چون کاري بزرگ بيفتاد، از آن تاريخ گرفتندي، و تا نَه بس مدت حوادث بودي که آن را منسوخ کردي» (ص 181). وي درباره تاريخ هجرت که مبناي تاريخگزاري حوادث دوره اسلامي است، مينويسد: «و هيچ کس را چنين تاريخ که از هجرت نهادند نيفتاده است کهاندر آن هيچ خلل ظاهر نگردد هرگز» ص 182)
اما به جز تواريخ، اصل وقايع و نقلهاي مربوطه هم از نظر وي، دايما در معرض ترديد و سهو و نامعقول بودن قرار دارد. در اين ميان تعبير «سهو» از تعابير رايجي است که مؤلف براي برخي از اقوال سست و پراختلاف به کار ميبرد. براي نمونه با اشاره به اين که پادشاهي بهرام بهراميان چهل سال و چهار ماه بود مينويسد «و اندرين سهوي بسيار است که فردوسي چهار ماه نوشته است» (ص 53). و در جاي ديگر درباره سنوات پادشاهي اردشير هرمزد گويد که «و هم سهوي بسيار است؛ حقيقت خداي تعالي داند». (ص 55).
گاه هم خبري را رسما دروغ ميخواند. از آن جمله پس از نقل اين فسانه که شاپور چون شنيده بود که کودکي از عرب، پيغامبر ميشود و به قصد کشتن او به مکه رفت، از مذاکره قُصَي بن کلاب با شاپور ياد کرده که قُصي وجود پيامبري عرب را انکار کرد. نويسنده متدين ما بلافاصله مينويسد: «اين سخن دروغ است». (ص 54).
در مقايسه دو خبر، يکي را درستتر ميخواند. و اين خود نوعي ارزشيابي است. درباره عمارت ايوان مداين دو روايت هست: يکي آن که کار انوشروان بوده و ديگري آن که کار پرويز بوده و او با تعبير «و ليکن اين حقيقتتر است» نظر اول را ترجيح داده است (ص 61). تعبير «و آن حقيقتتر است» در کتاب مکرر آمده است (از جمله ص 189).#
درباره فيروز، کشنده عمر بن خطاب، يک نظر آن است که «از زمين همدان بود، از ديهي که آن را شهر آبادجرد گويند» اما نظر ديگر آن که «در کتاب اصفهاني گويد که او از قري قاشان بوداز ديه فين، و بر گبرکي باِستاد؛ و اين حقيقتتر است» (ص 222 ـ223).
خرافه و اخبار غير قابل اعتماد از ديد مؤلف
اگر وي خبري را خرافه ميداند، به معناي آن نيست که حماسههاي موجود در شاهنامه و متون مشابه از قبيل خداي نامهها را صرف افسانه ميداند، بلکه درباره متني مثل شاهنامه، تصور مؤلف ما، مانند بسياري ديگر، آن است که آن کتاب، کتابي تاريخي و دقيق و يکي از منابع معتبر تاريخ ملوک عجم و ايران زمين است. هرچند اين بدان معنا نيست که اخبار موجود در شاهنامه را نقد نکند. براي نمونه وقتي بحث از جمشيد است ميگويد: «اندر شاهنامه پسر طهمورث گفته است، و لکن آن درستتر است که برادرش بوده است» (ص23). درباره همين شاهنامه اشکال ديگر او به فردوسي آن است که به خاطر اين که اوزان اشعارش درست شود، خيلي از اسامي را با تقديم و تأخير آورده است: «فردوسي در آن تقديم و تأخير کرد تا در وزن شعر آمد و چنين بسيار کرده است». (ص 26).
در کتاب مجمل، اخبار قصصي فراوان آمده است که امروزه نميتوان آنها را درست شمرد؛ اما در روزگار وي برخي از اين مطالب، حکم مسلّمات را داشته است. با اين حال، وي کمابيش توجه به مفهوم خرافه دارد و ميداند که بسياري از اخبار نقلشده از آن روزگار، با عقل بشري سازگار نيست. وي اين قبيلاخبار را «نامعقول» ميشمرد. در واقع، آنچه مهم است، توجه دادن به اين مطلب در برخي از موارد کتاب است. براي نمونه در بخش اخبار کيومرث گويد: «و اندر تاريخ حمزة اصفهاني خواندهام و در کتابي ديگر از خرافات» (ص 21). با اين حالميافزايد که حمزه اين خبر را چونان سخن از لقمان نزد عرب و از عوج و بلوقيا نزد بني اسرائيل ميداند. (ص 21). آنگاه، آن خبر را از اَبِستاي زردشت نقل ميکند.
در اينجا وي باز از پارسيان ـ به نقل از حمزه ـ مطالبي نقل ميکند. اما آنها را قابل اعتماد ندانسته است. در اين خبر که متون زردشتي بر آنند آدم ابوالبشر(ع) را هم در اسطورههاي خود، مانند آنچه براي کيومرث نقل شده تطبيق دهند گويد: «پارسيان در اين شرحها که داديم آدم را عليه السلام و خلقت عالم را همي خواهند، بيش نامعتمدست. ايشان بر مذهب خويش مگر چنان ميشمرند، و لکن به حکم آن که مسطور بود، نوشته شد». البته وي تأکيد ميکند که در اصل وجود کيومرث ترديدي نيست(ص 22).
تعبير «نامعقول» از تعابيري است که وي در ارزيابي برخي ازاخبار به کار ميبرد. درباره اسکندر رومي، روايت پارسيان را ميآورد که او را حرامزادهاي از نسل ايرانيها و در واقع، دارا ميدانند. پس از آن ميافزايد: «و چند روايت ديگر نامعقول گويند». (ص 27). در جاي ديگري پس از اشاره به اخبارفريدون با ضحاک و سرنوشت ضحاک، چنين نقل کرده که «درآخر به کوه دماوند در جاهي ببستش استوار، بعضي گويند هنوز بجاي است، جادوان روند و از وي تعليم کنند و نامعقول است اين سخن». (ص 35)#
نيز پس از نقل افسانههاي مربوط به فريدون گويد: «بعضي گويند طوفان به عهد وي بوده به زمين شام اندر. و آن را هيچ اصلي نيست که به همه عالم بوده است، و به گاه فريدون، خليلالرحمان بود عليه السلام نه نوح، همه از جمله محالات است (ص36).
در اينجا بايد روي يک نکته تأکيد کرد و آن اين که وي به روايات مذهبي پارسيان، اعتقادي چنداني نداشته و آنچه را که مغان مينوشتهاند، تاريخي نميداند. وي پس از آن که از شاهان عجم تک تک ياد کرده و به نقل از کتاب الصوره چيزهايي درباره سر و وضع آنها نوشته گويد:
و اندر نسب اين جماعت، بعضي روايت ديگر هست که آن را ننوشتم، که از حقيقت دور است و محال، چنان که عادت مغانست، و يا از نقلْ، سهوها بوده است. گردش روزگار دراز دارس کرده و خلل پذيرفته (ص 32).
او ميداند مطالبي را هم که آورده، بسياري خرافه است؛ اما در ياد از آنها اين چنين توجيه ميکند که: لکن به حکم آن که در خرافات و کتابهاي دارس ديده بوديم، ياد کرديم ـ بعد ما که مغان چنين گويند. و آن را حقيقتي نيست.» (ص33)
يک نکته جالب توجه ديگر، تفاوتي است که مؤلف ميان سخن عوام با روايت اصلي ميگذارد. وي درباره مرگ هارون دراين که خيزران سبب مرگ وي بوده و چند کنيز را بر آن داشته تا او را با بالش خفه کنند، گويد: و اين روايت را خود اصلي نيست، سخن عوام بود (ص 267).
باز هم بايد بيفزاييم که به رغم اين توجه، افسانهها و داستانهاي فراواني در اين کتاب راه يافته است.
معيارها و روش سنجش خبر
براي نمونه در بحث از نسب هوشنگ، به اين نکته توجه ميدهد که «آنچه در چند کتب موافق باشد، اعتماد بتوان کرد».(ص 23) اين معياري است که قاعدتا وي در نظر داشته است. به اين معنا که اگر مطلبي در چند منبع يکسان آمده باشد، مطلبي قابل اعتماد است. شايد به همين جهت است که گاه درباره يک خبر با نقل از يک منبع، تأکيد ميکند که درباره آن، در فلان منبع، هيچ مطلبي نيامده است. درباره «نوذر» پسر منوچهر گويد: «در تاريخ حمزة الاصفهاني هيچ ذکر ندارد... و اندر شاهنامه شرحي تمام دارد». به عکس درباره زاب طهماسب که در طبري شرحي آمد هميافزايد: «و اما در شاهنامه و ديگر کتب، شرحي ندارد» (ص25).
وي به دنبال مطالبي است که راويان بر آن متفق باشند در بيشتر سيرها و تواريخ آمده باشد (ص 33). وي زماني که انکار پارسيان را درباره شهرسازي اسکندر در ايران ميآورد، براي توجيه آوردن آن مينويسد: «اما اندر چند کتاب چنين يافتم که ذکر کرده شد» (ص 48).
برخي از مسائل گرچه به نظر وي شگفت ميآمده، اما وي با استدلالي چند خواسته است تا آن را توجيه کند. درباره اين که ديوان در خدمت کيکاوس باشند، با توجه به بزرگي بناهايي که در پارس بوده چنين استدلال ميکند که «چنان ساختن در قوت آدمي دشخوار باشد». (ص 40) بنابرين، بسا بتوان پذيرفت که ديوان براي کيکاوس آنجا را بنا کردهاند.
عدم وجود اختلاف در يک مسأله، براي او معيار درستي خبر است. يعني قولي در منبعي آمده باشد، و در منابع ديگر مخالف آن چيزي نباشد. وي پادشاهي بهرام بن شاپور را يازده سال ميداند و بعد مينويسد: «بيش و کم ازين قدر نخواندم» (ص55).#
شمار پادشاهان ساساني را 27 تن مينويسد و دوران سلطنت آنان را 455 سال و سه و ماه و بيست و يک روز با اين پشتوانه «چنان کهاندر بسيار کتب درست کرده است» (ص 67).
همين طور اگر خبر مهمي تنها در يک منبع آمده، وي بر خودلازم شمرده است تا آن را يادآور شود. وقتي مينويسد که روزگار دارا بن بهمن، زالِ زر بمرد، ميافزايد:
و در هيچ کتاب نيافتم مگر در بهمن نامه، آن نسخت که حکيم ايرانشان ]کذا[ بن ابي الخير نظم کرده است و چنين فرموده:
بـه ايـام دارا بـشـوريـد حـال برون شد ز دنيا جهان ديده زال(73).
و در جاي ديگر «و اين روايت اندرين کتاب يافتم، و هيچ جاي ديگر نخواندهام» (ص 91).
مؤلف به منابع روايي و قصهاي اقوام ديگر، اعتمادي ندارد.از آن جمله در وقت شرح پادشاهان هندوان، با اشاره به اين که هندوان از نسل حام بن نوح هستند، روايت ديگري ميآورد که نسلي از فرزندان آدم که از طوفان جان سالم بدر برده بودند، درهندوستان برآمدند و بنابر اين، اينان از نسل آن سه فرزند يعني يافث، سام و حام نيستند. سپس ميافزايد: و اين ذکر در قصه ملوک عجم گفته شود، از حکايت برهمنان هندوان، اگر چه مقالتها و گفتار کفرِ ايشان اعتماد کمتر توان کرد... و محققترشمردند که اصل و نسب هندوان جمله از فرزندان حام است»(ص 83).
وي بعد از آن مطالبي در تاريخ پادشاهان هند از يک کتاب هندي که به تازي و سپس به عربي ترجمه شده بوده نقل ميکند، و انتخابش از آن کتاب به خاطر اين است که هيچ منبع ديگري نيافته، در جاي جاي ذکر آن ابار، تأکيد ميکند که «گرچه نامعقولست» (ص 86) «طرفه و هم از نامعقولات» (ص 87).
اسکندر عامل نابودي متون ايراني
سبب آن است که چون سکندر رومي، زمين ايران بگرفت، او را حسد خاست بر علما و موبدان ايران. پس همه حکيمان را با کتابها جمع کرد، و آنچه خواست ترجمه فرمود و به يونان فرستاد پيش ارسطاطاليس، و هرچه از کتب پارسيان بود، جمله بسوخت. و همه موبدان و عالمان و هنرمندان را بفرمود کشتن. و کس نماند که علمي بواجب بدانستي يا تاريخي نگاه داشتي و همه اخبار و علوم منسوخ گشت و ناچيز.(ص9 ـ 10)
وي باز ضمن بيان پادشاهي اردشير پابکان و ياد از اين که «نسخت عهد اردشيرمعروف است و همت به عمارت عالم آورد، و جمع علوم و تصانيف» بلافاصله ميافزايد: که در ايران هيچ دفتر علم قديم نماند که اسکندر نسوخت و آنچه خواست به روم فرستاد» (ص 51).
در کل به نظر ميرسد که ايرانيان نظر خوشي نسبت به اسکندر نداشتهاند. براي نمونه، از جمله ميتوان اشاره کرد که آنچه در اخبار بوده است که اسکندر شهرهايي در ايران بنا کرده، خبري نادرست تلقي شده و درباره آن گفته شده است که «و اين شهرهاي زمين ايران را پارسيان منکراند» (ص 48).
شايد همين جا مناسب باشد که نظر وي را نسبت به ترکان هم بدانيم. اين نگاه راوي در تصويري که از شاهنامه در برخورد ميان ايرانيان و تورانيان به دست آورده، عرضه ميکند. وي ذيل پادشاهي افراسياب مينويسد: «دست ترکان گشاده کرد به خرابي زمين ايران» (ص 38).#
مؤلف و تاريخ طبري
و محمد بن جرير الطبري شرح داده است همه اخبار را. و سير ملوک عجم را که در اقليم رابع بودهاند. بزرگتر پادشاهان عالم را شرحي زيادتي نکرده است الاّ ذکري مختصر، اندر سياقت پادشاهي ايشان، اندر تاريخ خويش. و اگرچه اخبار ملوک و اکاسره و شاهان و بزرگان ما تقدّم، ظاهر است بيرون از تاريخ جرير (ص 2).
وي در برخي از بخشها، متن اصلي را تاريخ طبري قرار داده و آنچه افزون بر آن بوده، با تعبير «بيرون از تاريخ جرير» از منبع آن ياد کرده است. کاربرد اين تعبير در کتاب، نشانگر آن است که در آن موارد، اساس نقلش از طبري است و هر مطلب ديگري به جز آن نقل کرده، با تعبير «بيرون از تاريخ جرير» بدان اشارت کرده است. اين تعبير به قدري در کتاب به کار رفته که گاه «جرير» آن حذف شده است. براي نمونه، «و بيرون از تاريخ خواندهام که...» (ص 143، 145، 152، 156). طبعا مقصودش از اين عبارت«بيرون از تاريخ جرير» است، چنان که در مواردي بدان تصريح شده است (ص 146).
آنچنان که خود در ابتداي تاريخ پيغامبران (فصلي مفصّل است) تصريح کرده، و در واقع منبع اصلي وي همين تاريخ طبري است، نسخهاي که وي به عنوان تاريخ جرير از آن بهره برده، ترجمه تاريخ طبري بوده که بلعمي آن را به دستور امير منصورساماني صورت داده است. بنابرين بايد بخش تاريخ انبياء را از روي همان نوشته باشد:
اندر نقل کتاب تاريخ محمد بن جرير الطبري رحمة الله عليه که از تازي به پارسي کرده است، چنانست که ابوعلي محمد بن محمد الوزير البلعمي به فرمان امير منصور بن نوح الساماني که بر زبان ابي الحسن الفايق الخاصه پيغام فرستاد در سنه اثنان و خمسين و ثلاثمائه (ص141).
وي حتي متن عربي نامه رسول خدا (ص) به خسروپرويز را که به نقل تاريخ جرير الطبري نقل کرده، از همان تاريخ بلعمي (چاپ هند، ص 361) گرفته است.
وي زندگي خلفا و رخدادهاي مربوطه را به طور عمده از همين کتاب گرفته و در عهده مکتفي مينويسد: و محمد بن جرير الطبري ذکر خلفا و غيره تا اين غايت کرده است و در ايام مکتفي از دنيا برفت(ص 289).
مؤلف مجمل که بنايش در اصل شرح تاريخ عجم است و معتقد است که «از اخبارعجم، نهاد و سيرت و عجايب و خاصيت ديگر زمينها معلوم شود» در همان آغاز، پس از ياد از نام تاريخ طبري، از شماري از منابع تاريخ ايران باستان ياد ميکند. اهميت ياد از منابع و ذکر نام آنها، هم به اجمال در آغاز و هم مورد به مورد در جايجاي کتاب، نشانگر توجه او به اصول علمي در ارائه يک پژوهش تاريخي است.
در فهرست نخست، از شاهنامه ياد ميکند که «اصل است». و سپس «کتابهاي ديگر که شعبههاي» شاهنامه است و «ديگر حکما نظم کردهاند». مانند:
گرشاسبنامه، فرامرزنامه، اخبار بهمن، قصه کوش پيل دندان، و از نثر ابوالمؤيد بلخي، چون اخبار نريمان، و سام و کيقباد و افراسياب و اخبار لهراسپ و آغش و هادان و کيشکن، و باز تاريخ جرير وسير الملوک ابن مقفع و مجموعه حمزة بن الحسن الاصفهاني، که آن را از آثار متعدد يا به قول نويسنده ما «از نقل محمد بن جهم البرمکي، و نقل زادويه بن شاهويه الاصفهاني، و نقل محمد بن بهرام بن مطيان و نقل هشام بن قاسم، و نقل موسي بن عيسي الکسروي و کتاب تاريخ پادشاهان، اصلاح بهرام بن مردانشاه موبد شاپور، از شهر پارس بيرون آورده است و آن را محقق کرده به حسب طاقت (ص 2). اين مطلب را در مقدمه تاريخ سني ملوک الارض: 9ـ10 ميتوان مشاهده کرد.#
بهره گيري گسترده مؤلف از آثار حمزة اصفهاني
نويسنده مجمل در مقدمه ضمن منابع خود، از مجموعه حمزة بن الحسن اصفهاني ياد ميکند که مشتمل بر آثار و نقلهاي ديگران بوده است (ص2). مقايسه آن با کتاب تاريخ سني ملوک الارض نشان ميدهد که از مقدمه آن کتاب که در آنجا حمزه از منابع کتابش ياد کرده، استفاده کرده است. در جاي ديگر فصلي از کتاب خود را در باب نسق پادشاهان عجم، از روايت حمزه اصفهاني ميآورد (ص 4). و در جاي ديگر ضمن اشاره به تاريخ آل ساسان، از حمزه اصفهاني نقل ميکند که گفته است: «من در تاريخ آل ساسان رنج بردم به درست کردن. و بيش از آن دل نبستم که در آن خلاف بود بسياري». (ص10). در متن کتاب در جايهاي مختلف از حمزه اصفهاني روايت ميکند. گاه نام منبع مشخص است و گاه نامعين. ملاحظه نقلهاي کتاب مجمل با تاريخ سني ملوک الارض نشان ميدهد که از آن کتاب فراوان استفاده شده است.
حمزه اصفهاني براي وي، يک مورخ قابل اعتماد است که نه تنها خبر را از اوميگيرد، بلکه به ارزيابي حمزه هم درباره آن خبر اعتنا ميکند (ص 21). وي ضمن خبر از سليمان و اين که گفته شده است که «آن بناها که به پارس است بدان عظمي، و آن که کرسي سليمان خوانند، و ديگر جايها» ديوان کردهاند «کيکاوس را، و اين در تاريخ طبري است. و به روايتي گويند سليمان به عهد کيخسرو بود. حمزة الاصفهاني منکرست اندر حال کرسي سليمان. در کتاب الاصفهان همي شرح دهد که بر آن سنگها بر صورت خوک بسيار کرده است؛ و هيچ جانور بر بني اسرائيل دشمنتر از خوک نيست. و بر آنجا نبشتهها هست به پهلوي» (ص 40). اين قبيل استدلالها ميتوانسته تصويري جدي از حمزه اصفهاني در ذهن مورخ ما بر جاي بگذارد. البته همانجا، گويا حمزه اصفهاني از خواندن متون پهلوي روي سنگها مطالبي از موبدي نقل ميکند، و به نظر ميرسد اين اظهار نظر که دنباله آن آمده از مؤلف ما باشد که «و من از جهت نادانستن ِ حرف، آن ]يعني آنچه را که موبد ترجمه کرده بوده و حمزه نقل کرده بوده[ ننوشتم که از صورت غرضي برنخيزد (ص 40).
نکتهاي که براي مؤلف اهميت داشته، ارائه بحثي است که حمزه اصفهاني به نقل ازعيسي بن موسي الکسروي ـ که اثرش يکي از منابع مهم حمزه اصفهاني بوده ـ درباره تواريخ ملوک عجم به دست داده و ضمن آن تلاش کرده است تا تواريخ و سنوات موجود در خداي نامههاي ايراني را بر اساس محاسبات زيجي و نجومي تطبيق داده و بدين ترتيب به حقيقت دست يابد. مؤلف مجمل در فصل سوم باب نهم کتاب خويش، بحثي را با اين عنوان گشوده است: «اندر روايت حمزه اصفهاني تاريخ بنيساسان و پيدا کردن سهو در آن از شرح عيسي بن موسي الکسروي».
اصل سخن از کسروي بوده و حمزه اصفهاني هم محاسبات او را خود مجددا انجام داده و در پايان اظهار نظر کرده است. نکته مهم، عبارتي است که از کسروي نقل شده و مربوط به ارزيابي خداي نامهها و محتواي آنها و اختلافات موجود در آنهاست. وي گويد:
در تاريخ ملوک الفرس بسيار نسختها تأمل کردم که ايشان خدانامه خوانند ـ که پادشاهان را خدايگان خواندندي ـ يعني شاهنامه، از سهو ناقلان، از زباني و لفظي که به ديگري گردانيدهاند، خطاها افتاده است و پوشيده شده. و دو نسخت مقابل نيافتم. پس به شهر مراغه با حسن بن علي الرقام الهمداني پيش العلا بن احمد که رئيس شهر بود آمديم. و او در اخبار عجم نيک دانست. تاريخ طبقه سوم و چهارم. پس مقابلت کرده شد به زيج سالهاي که ميان و هجرت بوده است (کذا) (ص 68).#
کسروي پس از آن جدولي ارائه داده که مؤلف مجمل آنها را آورده است «و از شرح کسروي در اين جدول و سياقت پيدا شود تاريخ آل ساسان». پس آن جدول را که مشتمل بر نام پادشاهان و سنوات حکومت آنهاست، ذکر ميکند. (ص 68 ـ 70). نويسنده مجمل مينويسد: «و اين تفصيل ساسانيانست که کسروي همي گويد در آن احتياط به جاي آوردهام». در اينجا حمزة بن الحسن الاسفاهاني ميافزايد: من اعتبارکردم به زيج، ميان آنچه حساب من است تا آنچه کسروي گفت، نود و نه سال و دو روز متفاوت است». مؤلف ما ميافزايد: و في الجمله اين خلاف اندر تواريخ هرگز سپري نخواهد شد(ص 70). اين پيشگويي درست در نيامد و بعدها بر اساس شواهد فراوان تاريخي و سکهها و جز آنها، اين سالها و ترتيب آن مشخص گرديد.
حمزه اصفهاني، در بخش تاريخ روم، اطلاعاتي را از يک رومي گرفته و مؤلف هم، آن مطالب را به نقل از وي آورده است. اين «مرد رومي» فراش «احمد بن عبدالعزيز بن دلف» بود، او را به اسيري بياورده بودند. و پسري بودش سخت عظيم دانا و منجم واو را در لشکر سلطان نمر گفتند، پس هرچه پدرش از کتابهاي خويش خواندي، او تفسير همي کرد تا اين قدر معلوم شد بدين تفصيل» (ص 96). حمزه اين مطالب را با برخي از منابع مکتوب مقايسه ميکند و نظر مرد رومي را ترجيح ميدهد. از جمله مينويسد: «وکيع القاضي کتابي نهاده است در تاريخ ملوک روم تا به سال سيصد و يک شرح نوشته است. و گفته که تفاوتست ميان هر دو، اما اعتماد بر آن است که از آن رومي شنيدم و از لفظ او فراز گرفتم، چهاندر ترجمه و نقل کردن سهوها افتد، که احتياط به جاي نياورند(ص 105).
جستجو حمزه اصفهاني براي يافتن اطلاعات جديد درباره ديگر ملوک و سلسلههاي شاهي، چندان براي مؤلف مجمل التواريخ شگفت بوده، که آنها را نقل ميکند. يعني سخن حمزه اصفهاني را ميآورد و منبع او را هم براي استحکام مطلب ميشناساند. از جمله اين عبارت است:
حمزة الاصفهاني گويد: به بغداد بودم در سنه ثمان و ثلاثمائه ]308[ مردي يافتم ازعلماي جهودان نام او صِدْقيا، و اسفار تورات از برداشت... پس التماس کردم که از آن مجموعهاي مختصر به من فرستد اندر تواريخ. بعد چند روز بياوردند اندر شرح خلقت آدم عليه السلام و تواريخ ميان پيغامبران تا به وقت عمارت بيت المقدس اندر عهد... عمر بن الخطاب...» «و همچنين روايت کند از کتابي تأليف بافنحاس بن باطا العبراني در اين باب (ص 109) (و مقايسه کنيد با تاريخ سني ملوک: 67،69).
وي مطلبي را از کتاب سير الملوک نقل کرده، اما چون اعتمادش به طور معمول بر حمزه اصفهاني است گويد: «و ليکن اين ذکر در تاريخ حمزة الاصفهاني و هيچ کتابي نيافته» (ص 125). مقايسه اين دو منبع در جاي ديگري هم صورت گرفته و در آنجا هم متن حمزه اصفهاني و طبري را بر متن سير الملوک با تعبير «و اين درستتر» (ص129) ترجيح داده است. درباره ملوک حميري هم باز قضاوت حمزه را ميآورد که «و حمزة الاصفهاني روايت کند که هيچ تواريخ آشفتهتر از حميريان نبوده است» (ص132).
وي حوادث و رخدادهايي را که در کتاب يا کتابهاي حمزه بوده، تا پايان دورهاي که او نوشته بوده، مورد استفاده قرار داده است. وي پس از آن که به خلافت مستکفي عباسي (م 334) ميرسد مينويسد:
و روزگارِ حمزه اصفهاني رحمه الله که صاحب تاريخ بود تا عهد مستکفي بود و در تاريخ او بيش از اين نبود و از ديگر کتب جمع آورده شد، برين نسق و ترتيب که نهاديم (ص 295).
آنچه را خود ديده است
براي نمونه گويد: «و کيکاوس به بال بناي بلند به هوا بر شده برآورد. و چنين گويند که آن را تلّ عقرقوب خوانند. اثر آن بعضي تل نمرود گويند و عوام تل قرقوب خوانند، و من آن را ديدهام (ص 40 ـ 41).
وقتي سخن از محل رخ دادن داستان بهرام گور و آن کنيزک و شکارگاه به ميان ميآورد، در تعيين محل آن از جمله ميگويد که «در کتاب الهمدان خواندم که به ظاهر همدان است آنجا که اسيه دميان خوانند بر راه ري، و اثري هست آن جايگاه، گويند گور آن کنيزک بوده است». (ص 57).#
وقتي از شهر بلاشفرّ نزديک حلوان سخن ميگويد که بلاش بن فيروز آن را بنا کرده ميافزايد «و اکنون خرابست» و مطالب ديگر که در مقدمه اين مقاله درباره محل زندگي مؤلف متن آن را آورديم (ص 59). درباره قباد بن فيروز هم از شهري که در سر حدّ پارس ساخته با نام ايمد کواد ميافزايد: «و آن است که اکنون ارغان خوانند». (ص 60). درباره ايوان مدائن و اين که توسط انوشيروان ساخته شده گويد: «و ازعمارت، ديوان مدائن کرد که هنوز بجايست». (ص 61).
درباره بناهاي دوره خسرو پرويز که سي و هشت سال پادشاهي کرده از جمله به قلعه کنگور ]کنگاور[ و قصر شيرين اشاره ميکند و ميافزايد «و اثر هر دو ظاهر است». بعد مينويسد: «و مطبخ او در ناحيت اسدآباد بود و اکنون ديهي است، آن را صبخ خوانند». (ص 65).
درباره تنوري که زمان نوح، آب از آن درآمد و اين که در مسجد جامع کوفه است، سخن گفته، و ميافزايد: «و اثر آن تنور اندر جامع کوفه به جايست» (ص 145).
يک شنيده از مؤلف هم که از اخبار روزگار خود وي بوده، جالب است. وي در شرح حال سلمان، اشاره به عهدي دارد که رسول (ص) براي او نوشت. آنگاه متن عربي آن عهد را بر خلاف معمول که عبارت عربي بسيار اندک ميآورد، در اينجا نقل کرده ميافزايد:
و اين عهد هنوز در دست فرزندان ايشان بجايست. و پس شنيدم از معتمدي معروف که از جمله ايشان يکي را به اِشخاص در عهده سلطان محمد ـ رحمه الله ـ به اصفهان آوردند از شيراز به مبلغي مال، و حوالتها که بر وي بود. پس از سلطان خلوت خواست و اين عهد ـ که ذکر شد ـ همچنان بر أديم نوشته، سلطان را داد تا برخواند و آن را ببوسيد و بگريست. و اين مرد را بسيار چيز داد و به خانه خويش باز فرستاد و آن را نسخت باز گرفت و اصل به جايگاه باز دادند(ص 197).
مؤلف ما که سني است، حکايتي را نقل کرده که در وقت جنگ ساريه بن رستم ديلمي در فارس با ايرانيان، عمر در مدينه بر منبر بود. او گفت در خواب ديده که ساريه مشغول نبرد است و افزود که حدس ميزند «ساريه را کافران ستوه همي کنند». در آن وقت، همان بالاي منبر گفت: يا ساريه! الجبل الجبل. همان وقت مسلمانان نداي او را شنيدند. حال اختلاف است که در فارس بوده يا نهاوند. اما مؤلف ميافزايد: «و شکافي در سنگي پيداست که آن را زيارت کنند» (ص 221).
درباره مسجد النبي (ص) هم از اقدامات توسعهاي عثمان ياد کرده و اين که آثار آن «هنوز به جايست» (ص 225).
مانند همين مطلب را درباره عمارات ساخته شده توسط ابوکاليجار فرزند سلطانالدوله بويهي در اهواز و آن حدود نوشته که «اثر آن هنوز بجايست» (ص 311).
گزارش وي از آنچه درباره مقابر و مراقد ديده، شفاهيتر است. وي در فصلي که به مراقد بزرگان از انبياء و امامان و ملوک اختصاص داده، گهگاه اشاراتي به مشاهده آن مقابر دارد.
درباره مقبره يا به عبارتي گور يوشع بن نون، نويسد: و گور او ميان کوفه و حله، مشهدي است و من آن را زيارت کردهام، جايي آبادان و خوش و آراسته و فرشهاي نيکو، و مقيمان جهود آنجا بسيار نشسته» (ص 337).
اما درباره مقبره دانيال نبي در شوش نويسد که او را در حفرهاي ميان جوي ـرودخانهـ دفن کردند «و بر بالاي آب بعد از آن، مسجد و مشهد کردند، و آب در زير آن همي گذرد بسيار... و من آن را به رأي العين ديدهام و زيارت کرده» (ص 342).
درباره قبر يونس نبي(ع) نويسد: چون فرمان يافت، او را به کوفه دفن کردند و اکنون مشهدي است آبادان، و مقيمان باشند در آن جايگاه. و من آنجا رسيدهام و زيارت کرده (ص 345).
درباره مقبره شمشون و جرجيس هم نويسد: گور او در خوزستان است، و من ديدهام در مشهدي معروف به نام وي ميان تستر و جنديشابور، و از بسياري سالها بجايست آن مشهد اندر ميان بيشهها و ديهها و از مقيمان آن نزديک تعاهد کنند مسجد و مشهد را و ساکنان باشند گاه گاه، اما خداي تعالي داند حقيقت آن. و سخت دراز است به طول، کمابيش ده گز آن گور برآورده است و قبه و محراب و مسجد و بسياري عمارت» (ص 346).
وي از مشهد علي (ع) در نجف ياد کرده که پس از انکشاف آن، «اهل شيعت از همه جوانب چيزها فرستادن گرفتند و تحفهها مقيمان را و خزانه آن را خصوصا از مصر، تا برين صفت شد که اکنون به جايست آن را زيارت کنند» (ص 347). به همين قياس، اشاره به مرقد امام حسين (ع) دارد که «اهل شيعت عمارت آن بيفزودند بر آن سان که اکنون به جايست» (ص 347). درباره مرقد امام رضا (ع) هم نويسد: «و امروز مشهدست از آن علي بن موسي الرضا و آبادست و به عمارت تمام» (ص 349).#
درباره مقابر صحابه اشاراتي دارد، اما صريحتر از همه مقبره شهداي صحابه در نهاوند است که گويد «نعمان بن مقرّن به درِ نهاوند کشته شد با جماعتي و آنجا مدفون است، به ديهي که آن را مولهشت خوانند، در مسجدي که مشهد ايشان است و نام جماعت شهيدان نوشته است» و سپس نويسد: «اما شهداي بسيار از صحابه، و بهري از ايشان با جراحت در حدود جوانَق و ملاير هرجا افتادهاند و بعضي را درين جايها مشهد ظاهر است و هر کسي را نام ايشان از نوعي ديگر گويند و خداي تعالي عالمتراست به حقيقت حال ايشان. الساريه مشهد او آن جايگاه است به اسفيدهان و ظاهر بر سر تلّ، آنجا که گورهاي جمع شهيدان است و آن شکاف که آواز... عمر از آنجا برآمد... آن را زيارت کنند» (ص 356).
شيعه و سني از نگاه مؤلف
وي قصه عبدالله بن سبا نقل کرده گويد که «عبدالله بن سبا مذهب رجعت آورد» و چنان که در شرح او آمده، اشاره به اقدامات او بر ضد عثمان دارد (ص 226). ستايش او از عثمان هم شگفت و همراه با اخبار تازهاي است که در منابع ديگر کمتر ديده شده است (ص 227).
درباره امام حسن (ع) و اراده دفن او کنار پيامبر (ص) اشاره دارد که «و عايشه لشکرآورد و رها نکرد» تا اين که او را به گورستان بقيع برده آنجا دفن کردند(ص347). اين خبر او شگفت است.
اشارت وي به کربلا هم بسيار کوتاه است و شايد نکتهاش حديث ام سلمه باشد که از رسول (ص) روايت کرده است که يُقْتل الحسين بن علي علي رأس ستين من هجرتي (ص 233). پس از اشاره به شهادت حسين بن علي (ع)، خبري هم از اعتراض سفير روم در دربار يزيد آورده که به خاطر برخورد بد يزيد با سر امام حسين (ع) به اواعتراض کرد «شما فرزند پيغامبرتان همي کشيد؟ اين چه دين باشد؟ تا يزيد تافته شد و بفرمود تا او را کشتند» (ص 236). اين خبر در تحريري کهن از تاريخ بلعمي (چاپ عکسي از بنياد فرهنگ تحت عنوان تاريخنامه، و متن تصحيح شده بخش کربلاي آن با عنوان قيام سيد الشهداء حسين بن علي و خونخواهي مختار ]تصحيح سرور مولايي، تهران،1377[ آمده است). قاعدتا همان متن مورد استفاده نويسنده مجمل بوده است.
درباره مسجد دمشق هم مينويسد: «و برين درِ مسجد که جيرون خواندندي، سر حسينِ علي عليهما السلام، بر پاي کردند» (ص401).
نخستين طبقه در ميان صحابه رسول (ص) عبارتند از ابوبکر، عمر، عثمان، علي، حسن و حسين. در آنجا از امام حسين با تعبير «الشهيد المظلوم المقتول الحسين» ياد ميشود (ص 327)
مؤلف در جاي خود به رويداد غدير اشارهاي ندارد (ص 205 ـ 206) و تاريخ پديدآمدن شيعه را از زمان توابين و مختار ميداند. زماني که سليمان بن صرد خزاعي، داعياني به بلاد فرستاد و گفت که در پي انتقام خون حسين (ع) هستند «داعيان فرستادند به هر جاي، و دعوي شيعت کردند و مذهبي فرو نهادند و در آن مقالتها گفتند، و هرچه در عالم بود همه باطل شمردند، و اول مذهب باطنيان از آن عهد خاست، و آن گاه ميفزودند.» (ص 239).
استفاده وي از تاريخ يعقوبي و انتخاب يک نص مهم، اشارتي براي تمايلاتي است که نسبت به اهل بيت در او وجود دارد. اين متن مربوط به دفن رسول خدا (ص) است که در آن وقت صدايي خطاب به اهل بيت شنيده شد. اين متن در ص 209 مجمل آمده وهمان است که در تاريخ يعقوب2/114 آمده است. در اين متن، آيه تطهير درج شده واشاره به مصايبي شده که اهل بيت گرفتار آن خواهند شد.
داستان امام رضا (ع) و ولايتعهدي او را اشارت کرده و روي شهادت امام رضا (ع) توسط مأمون خبري خاص آورده است «از اين پس علي بن موسي الرضا به طوس نالان گشت اندکي. و مأمون به پرسيدنش رفت و بفرمود تا آبِ نار بياوردند. و زهر در آن کردند و به دست خويش به وي باز داد تا بخورد. مأمون بيرون آمد. رضا جان تسليم کرد. و او را در پهلوي هارون الرشيد دفن کردند و آنجا مشهد است (ص 275).#
وي خبر ويران کردن عمارت مرقد حسين بن علي (ع) توسط متوکّل عباسي را هم با جانبداري آورده است: و آنگاه بفرمود تا گور حسين بن علي رضي الله عنهما با زمين پست کردند چنان که هيچ اثرش نماند. و مردمان اين کار را بر وي عيب کردند وغمناک شدند از اين کار ناپسنديده. و آنجا مجاوران بسيار نشستندي. و جمله هامون گشت تا از بعد متوکل آن را عمارت به جاي آوردند» (ص 281).
درباره توجه خاص معتضد عباسي به علويان و اين که «مال و نعمت به علويان ميرساند» ميافزايد: «و مردمان اين کار را از معتضد نيک پسنديده داشتند»(ص 287).
مؤلف، دولت بويهي را، به دليل گرايشش به تشيع و افکار معتزلي، داراي «مذهب نکوهيده» معرفي کرده و با اقدام سلطان محمود غزنوي براي نابود کردن آن دولت، اظهار همدلي کرده مينويسد که او «قمع بواطنه و ديلمان بکرد» (ص 296). و در جاي ديگر باز همين اشارت را دارد و اين که «مذهب رافضي و باطني آشکار کردند و فلسفه و مسلماني را پيش ايشان هيچ وقعي نماند» (ص 311).
در اين جايگاه، آنچه اهميت دارد آن است که وي فصلي را به «اهل بيت پيغامبر» اختصاص داده، حکايت را از فاطمة الزهراء (س) آغاز ميکند که وقتي درگذشت، علي او را «به دست خود» در بقيع دفن کرد. سپس شعري که امام علي (ع) در آن وقت خوانده آورده و به عنوان شروع براي شرح حال امامان شيعه، تا امام يازدهم، اين مقدمه را ميآورد که پس از شرح حال امام علي و حسن و حسين که به اختصار گذشت، اکنون «فرزندان ايشان را مختصري از اخبار و نسب ياد کنيم، آغاز از فرزندان علي، و از آن سبب که تا از يک روي بُوَد در نسب خلفا، ياد نکرديم بر سان ديگران» (ص 351). گويا مقصودش آن که چون خلفا ياد شدند، به همان سان از ايشان هم ياد کنيم.
افرادي که از اولاد علي، براي ارائه شرح حالشان انتخاب شدهاند، امامان شيعه و فرزندانشان به ترتيب از امام اول تا امام يازدهم است که براي هر کدام چند سطري اختصاص داده شده و اطلاعات اوليه درباره آنان به دست داده ميشود.
اين کاري است کهاندکي ميان سنيان سابقه داشت و بعدها در تواريخي مانند تاريخ گزيده هم ـ شايد به پيروي از همين کتاب ـ آمد و جاي ديگري ما آن را به عنوان تسنن دوازده امامي (و در اينجا بايد گفت يازده امامي) ياد کردهايم.
وي اين مطالب را از يک کتابچه گرفته که بيش از آن ذکري در آن نبوده است: «و آن جزو که اين نسب و تاريخها بر آن نوشته بود، بيش از اين ذکري نداشت» (ص354). در اين متن، از شهادت، امام کاظم، رضا و جواد و هادي و عسکري ـ در دو مورد اخير به عنوان «گويند» ـ ياد شده است (ص 353 ـ 354). پس از آن اشارتي به پراکندگي سادات در شهرها کرده و اين که در گرگان «مشهدها اندر نواحي» و باز اين که «قومي را از اهل بيت به شهر ري دفن کردند به جايي که آن را شجره خوانند و اغلب از آنان مقيمان رياند و بودند» (ص 355).
فهرست منابع کتاب
اخبار بهمن و قصه کوش پيل دندان: 2، 73 (بهمن نامه آن نسخت که حکيم ايرانشان بن ابيالخير نظم کرده است)،
اخبار نريمان، 326
اخبار نريمان و سام و کيقباد و افراسياب، 2
اخبار لهراسپ و آغش و هادان و کيشکن، نثر ابوالمؤيد بلخي: 2
اخبار يمن، 130
اسکندرنامه: 27
پيروزنامه: 32، 54، 57، 64#
تاج التراجم (اخبار انبياء از آن نقل شده): 151 (اينجا تاج تراجم)، 153، 161، 335
تاريخ حمزه اصفهاني: (قاعدتا مقصود بايد تاريخ سني ملوک الارض و الانبياء باشد) 2، 4،10، 21، 22، 25، 43، 50، 53، 70 (حمزة بن الحسن الاسفاهاني گويد)، 96 (چنين خواندهام از تاريخ حمزة بن الحسن الاصفهاني که روايت کند از کتاب حبيب بن نهر بن مطران موصلي، نقل کرده از يوناني به تازي)، 105، 108 (اندر تاريخ حمزه اين قدر مسطورست که روايت کند از کتاب در زيجه ]مقايسه کنيد با تاريخ سني ملوک الارض، ص66[)، 109، 121، 125، 129، 131، 132، 139، 289، 295 (و روزگار حمزه اصفهاني رحمه الله که صاحب تاريخ بود تا عهد مستکفي ]خلافت: 333 ـ 334)[ بود و در تاريخ او بيش از اين نبود)، 300، 337. در مواردي به عنوان کتاب الاصفهان مطالبي نقل شده است بدين شرح: 40، 42، 195 ـ 197، 222 (و در کتاب اصفهاني گويد...)، 248 (در اينجا حمزة بن الحسين که بايد حسن باشد)، 258، 357، 396 (و خاصيتهاي اصفهان را حمزه در کتاب الاصفهان شرحها داده است)، 397، 400، 406.
تاريخ طبري (تاريخ جرير): (مقصود تاريخ بلعمي است؛ بنگريد: 140) 2، 4، 22، 24،25، 27، 34، 38، 40، 52، 55، 57، 67، 70، 96، 109، 110، 121، 124، 127، 128، 129،131، 132، 133، 141، 146، 147، 201، 212، 222، 224، 234، 238، 242، 243، 245،246، 247، 248، 252، 253، 260، 261، 264، 268، 273، 274، 276، 278، 280،، 281،283، 284، 285، 286، 289 (و محمد بن جرير الطبري ذکر خلفا و غيره تا اين غايت ]خلافتِ مکتفي 289 - 295[ کرده است)، 346. اشاره شد که از بلعمي هم دست کم دو تحرير در دست است که وي از يکي از آنها نقل کرده است).
تاريخ يعقوبي، احمد بن ابي يعقوب بن واضح الکاتب، 185، 208 (در اين صفحه حمزة بن يعقوب بن وهب بن واضح که به جاي حمزه، بايد احمد باشد چنان که در برخي نسخ چنين است)، 210، 217، 221، 228
جزء در تاريخ امامان (ع)، 354
دلايل القبله، 333، 335، 362
روايت بهرام موبد شاپور (شايد به واسطه کتاب حمزه اصفهاني): 21، 33، 38
رياض الاُنْس لعقلاء الانس، 210، 297 (کتاب در تاريخ پيامبر (ص) و خلفا از ابوشجاع شرويه بن شهردار بن فناخسرو همداني ديلمي ]م 509[ است که تاريخ همدانهم داشته است. بنگريد: ايضاح المکنون: 599.1، هدية العارفين: 42.1. نسخهاي از رياضالانس در مصر موجود است. بنگريد: ذريعه: 164.16).
سلام الترجمان: 379 (قاعدتا از سفرنامه سلام که براي واثق عباسي نوشته). [10]
سير العجم، ص 403 (بسا مواردي از آنچه به عنوان کتاب سير آمده، مقصود اين کتاب باشد نه سير الملوک ابن مقفع. شايد هم هر دو عنواني براي يک کتاب باشد).
سير الملوک: 2 (اينجا گويد: از گفتار و روايت ابن المقفع؛ اما موارد بعد فقط سيرالملوک يا کتاب ال سير آمده) 29، 52، 58، 65، 74، 75، 113، 119، 121، 123، 125، 126، 129،145، 147، 150، 164، 176، (و بار ديگر 176 با عنوان کتاب السير)، 178، 334، 337
شاهنامه: 2، 23، 24، 25، 26، 27، 37، 45، 48، 51، 52، 53، 54، 66
شرف النبي (ص): 211 (اين کتاب از ابوسعد خرگوشي ]م 406[ است که مؤلف نام او را نياورده و تنها همين يک مورد از آن نقل کرده است). متن عربي و فارسي اين کتاب چاپ شده است.
عجايب الدنيا: 60
عجايب العلوم، 402
فرامرزنامه: 2
کتاب الانساب: 113
کتاب التاجي، صابي، 301 (اخبار ديالم به شرح گفته است)
کتاب الصور (بايد کتابي در ترسيم و تصوير قيافه و البسه شاهان ساساني باشد، چرا که هر چه نقل شده، از اين قبيل موارد است که مثلا براي هرمزد مينويسد: «اندر کتاب صورت گفته است پيراهن وشي سرخ داشت و شلوار سبز و تاج سبز در زر داشت در دست راست نيزهاي و اندر چپ سپر داشت، بر شيري نشسته» ]ص 29[، بنابرين موارد ديگر هم که در صفحات بعدي درباره قيافه ملوک عجم است بايد از همين کتاب باشد.): 4، 29، 30، 32، #
کتاب صور (ماني) 74 (اندر عهد شاپور ذوالاکتاف ماني مصوّر به مشرق پيدا گشت و کتاب الصور بنهاد).
کتاب الفتوح: 133
کتاب المعارف: 58، 120، 121، 126، 127، 128، 174: 189، 215، 240 ـ 241، 274، (کتاب معارف از ابن قتيبه است اما مؤلف از نويسنده آن، در هيچ مورد ياد نکرده است)
کتاب الهمدان: 57، 102، 116
کتاب تاريخ هندوان 83 ـ 95 (که از زبان هندوي به تازي و از آن به پارسي ترجمه شده بود)
کتابي به خط جدم مهلب بن محمد بن شادي (بدون تعيين نام کتاب)، 269
گرشاسپنامه: 2
مجموعه بوسعد آبي (شايد تاريخ ري او)، 312
مسالک و ممالک: 79
همدان نامه، عبدالرحمن بن عيسي الکاتب الهمداني، 403، 404
اسامي کتابهايي که نامشان در اين اثر آمده اما چيزي از آنها نقل نشده است:
ادب الملوک، 95
انجيل، 10، 102، 143، 176، 203، 204
تورات (اسفار تورات)، 10، 109، 143، 158، 159، 163، 164، 168، 170، 172، 222،
خداينامه، 21، 68
کتاب يوسيفاس، 74
کليه و دمنه، 61، 75، 86
وامق و عذرا، 73
ويس و رامين، 74#
پي نوشتها:
[1] تاريخنگاران ايران، پرويز اذکائي، (تهران، موقوفات افشار، 1373) بخش يکم، صص 229 ـ 238؛ نيز بنگريد: اذکائي، همدان نامه، (همدان، 1380) ص 206
[2] مجمل التواريخ و التواريخ (چاپ بهار)، ص لز.
[3] تاريخ سني ملوک الارض، (بيروت، دارمکتبة الحياة) ص 10
[4] ابوسعد آبي نويسنده کتابي در تاريخ ري بوده که قطعات فراواني از آن در آثار ديگر بر جاي مانده اما اصل آن از ميان رفته است. از وي اثر ديگري با عنوان نثر الدر بر جاي مانده و در هشت مجلد در قاهره به چاپ رسيده است.
[5] ابومعشر منجم بلخي، متوفاي 272 که قفطي دربارهاش گويد: کان اعلم الناس بتاريخ الفرس و اخبار سائر الامم؛ بنگريد: اعلام زرکلي: 127.2.
[6] شرح حال وي و آثارش را بنگريد در مقدمه مصححان کتاب ديگر حمزه با عنوان «التنبيه علي حدوث التصحيف». و نيز مقدمه جعفر شعار بر ترجمه فارسي تاريخ سني ملوک الارض و الانبياء باعنوان «تاريخ پيامبران و شاهان» تهران، اميرکبير، 1367.
[7]تاريخ آداب اللغه، ج 2، ص 315، به نقل از مقدمه «التنبيه علي حدوث التصحيف»، ص 11
[8] انباه الرواة، ج 1، ص 335 ـ 336
[9] اين فهرست را به اجمال قزويني در مقدمهاي که بر چاپ بهار نوشته آورده است. در چاپ جديد هم تحت عنوان فهرست نام کتابها در ميان فهارس کتاب آمده است.
[10] درباره او بنگريد: تاريخ الادب الجغرافي العربي، کراتسکوفشکي، (بيروت، 1987) ص 157 ـ 159
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}